به خاطر به روز بودن سایت از ارشیو مطالب یا(آثار تاریخی یک عاشق)استفاده نمایید و بقیه مطالب را بخوانید.
هیچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد.
دیگه عادت کرده بودم.
دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من
به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت
آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها
و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید ... نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
.دو دقیقه مونده به ساعت هشت
دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ...
درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه
دو زانو روی آسفالت افتادم...
بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونواز دست دادم
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید
و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ...
بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساسدلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم
تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش
روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو
دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
و من چی می تونستم بگم.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید پیاده بریم.
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه....
(بگو که دوستم داری)
چشمانش پر از اشک بود...به من نگاه کردو گفت:فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی،بگو که دوستت دارم..!
به چشمانش خیره شدم،قطره های اشک را از چشمانش زدودم...وبر لبانش بوسه ای زدم،اما...!
اما نگفتم که دوستش دارم!
روزی که به سوی او رفتم انقدر خوشال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر سینه ام فشرد و گفت:امروز بگو دوستم داری...!
دستهای سفید و بلندش را گرفتم
اما باز نگفتم که دوستش دارم...!
ماه ها گذشت در بستر بیماری افتاد!با چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم
به من گفت:بگو که دوستم داری میترسم که دیگه هیچ وقت این کلمه را از دهانت نشنوم...!
اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم....وقتی که آن روز به بالینش رفتم ، روی صورتش پارچه ای سفید بود........!وحشت زده و حیران شدم....!
باورم نمیشد...،پارچه را کنار زدم!تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم...
فریاد زدم :به خدا دوستت دارم اما............................
گفتمش دل میخری؟ پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز امدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود
ازم پرسید:به خاطر چی زنده هستی؟
با اينکه دلم دادميزد"به خاطر دله تو"،با يه بغز غمگين بهش گفتم"بخاطر هيچی"
ازش پرسيدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟
در حالي که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که بخاطر هيچ زندست!
ازم پرسيد منو بيشتر دوست داري يا زندگيت رو؟؟!خوب منم راستش روگفتم!گفتم:
زندگيم!
...ازم نپرسيد چرا؛ گريه كرد و رفت
.اما نمي دونست كه اون خودش زندگيمه...!
اگه یکیو دیدی که وقتی داری رد میشی بر میگرده و نگات میکنه،بدون براش مهمی.....
اگه یکیو دیدی که وقتی داری می افتی با عجله میاد به سمتت بدون براش عزیزی ....
اگه یکیو دیدی که وقتی داری می خندی بر میگرده و نگات میکنه بدون براش قشنگی.....
اگه یکیو دیدی که وقتی داری گریه میکنی ،بر میگرده و باهات اشک میریزه،بدون دوستت داره....
اما اگه یه وقت یکیو دیدی که وقتی داری با یکی دیگه حرف میزنی ترکت میکنه،بدون
وقتي که گريه میکنیم میگن بچه است
وقتی که میخندیم میگن ديونه است
وقتي که جدي هستیم میگن مغروره
وقتي که شوخي میکنیم میگن سنگين باش
وقتي که حرف میزنیم میگن پر حرفه
وقتي که ساکت میشیم میگن عاشقه
حالا ام که عاشق شدیم میگن گناهه!!!!!!!!!!!!!!!
دوستت دارم با صداقت...بی نهایت...تاقیامت...
روی قلب کدوم عاشقی نوشته بی وفایی رسم عشقه؟
روی شن های ساحل کدوم دریایی نوشته جدایی عاقبت عشقه؟
چرا همیشه قصه با عشق شروع میشه و با غصه تموم میشه؟
چرا هیچ عاشقی نباید به معشوقش برسه؟
چرا خیلی از عاشقا دروغ میگن؟بی وفا میشن؟میرن و تمام حرفاشون رو زیر پا میذارن؟
چرا خیلی از معشوقا هم باید دروغ بگن؟؟چرا اونا هم باید بی وفا بشن؟
اصلا چرا بی وفایی شده رسم این دور و زمونه؟
اول آشنایی..بعد عشق..بعد خاطرات شیرین..بعد فراموش کردن تمام روزهای خوب..بعد بی وفایی..بعد جدایی..بعد تنهایی و بعد به یاد خاطرات شیرین گذشته افتادن و سوختن و ساختن..
این وسط مقصر کیه؟؟سرنوشت این عاشق و معشوقا به دست کیه؟؟
چرا باید بازی عشق اینجوری تموم بشه؟
چرا وقتی کلمه ی عشق رو میشنوی جز غم جدایی هیچی نباید بیاد سراغت؟
چرا؟چرا همه ی عاشقا تنهان؟چرا؟درد دلشون چیه؟
چرا باید رسم عاشقی این باشه؟؟
ای کاش یه نفر معنی واقعی عشق رو پیدا میکرد و به همه نشون میداد..
ای کاش عشق از این به بعد زیبا میشد..
ای کاش دیگه وقتی کلمه ی عشق رو میشنیدیم به جای غم جدایی خاطرات روزهای خوب و خوش با هم بودن و با هم موندن میومد سراغمون..
ای کاش یه نفر واژه های بی وفایی و جدایی و تنهایی و غم و غصه رو از وجود این کره ی خاکی پاک میکرد..
ای کاش دیگه هیشکی از جدایی حرفی نمیزد..
ای کاش هیچ دلی هیچ وقت ظالم نمیشد..
ای کاش هیچ چشمی هیچ وقت گریوون نمیشد..
ای کاش هیچ عاشقی از معشوقش سیر نمیشد..
ای کاش هیچ دستی از دستی جدا نمیشد..
ای کاش هیچ قلبی از ناراحتی نمیشکست..
ای کاش واژه ی خداحافظ بر روی لب های هیچ عاشق و معشوقی نمینشست..
ای کاش زندگی پر از خوبی و خوشی و عشق و محبت میشد..
ای کاش دنیای نامردی کنار میرفت و به جاش دنیای جوون مردی میومد..
ای کاش دیگه هیشکی تنها نمیموند..
ای کاش دل همه ی آدما پاک و زلال و سبز و بهاری و پر محبت میشد..
ای کاش دنیا دنیایی میشد که بخوای تا همیشه توش بمونی و زندگی کنی نه اینکه آرزوی رفتن و رهایی از اونو داشته باشی..
و ای کاش همه ی این ای کاش ها به حقیقت میپیوست
آخرین حرف دلم : عشق هرگز نمیمیرد مگر
اینکه عاشقان بی وفا باشند . .
یاد گرفتم .........
از این دنیا و آدماش یاد گرفتم .........
یاد گرفتم حتی اگه عاشق شدم به رومم نیارم که اصلا" کسی هست که من عاشقش شدم.........
یاد گرفتم اگر کسی باهام نامهربونی کرد خیلی زود فراموشش کنم....
یاد گرفتم اگر کسی دلمو شکوند، من دل کسی رو نشکونم.........
یاد گرفتم نزارم کسی اشکهامو ببینه.........
یاد گرفتم نزارم کسی بفهمه تو دلم چی میگذره و بخواد برام دل
بسوزنه.........
یاد گرفتم تو این دنیا به جز خودمو خدام به کسی تکیه نکنم.........
یاد گرفتم راز دلمو به هیچکس نگم بجاش رازدار خوبی باشم.........
یاد گرفتم غرور کسی رو زیر پاهام له نکنم، نزارم کسی غرورمو
بشکونه.........
یاد گرفتم هیچ وقت التماس کسی نکنم جز همونی که بالا سرمه.....
یاد گرفتم که برای رسیدن به هدفم دیگران را بازیچه قرار ندم.........
یاد گرفتم دوستی یک حادثه است و جدایی قانون.........
یاد گرفتم هر گناهی که کردم ولی حرمت دل کسی رو نشکنم.........
یاد گرفتم دنیا برام هرچی رقم زد قبول کنم و دم نزنم.........
یاد گرفتم که همیشه همه ی اینا یادم باشه.........
یاد گرفتم اینا همش درس های دنیاس.........
آره دنیا به آدماش درس میده و بعضی وقتا این دنیا چه پست و زشته
می خواهم بگویم
از هر چه دارم
از تمام دلتنگیهایم
که اول هم حقم نبود
ولی بعد...........
بیا تا برایت بگویم
تنهایی باز صدایم میکند..........
خدایا چه گناهی کرده ام که خوشیختی برایم
سراب کوتاه است .......
با اوچه کنم....؟؟؟
دارم 2تا
مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش! شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش مرا شبیه خودم در میان آتش و دود شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش و زخم های دلم را ببین و بعد از آن لباس بر تن این قلب بی قواره بکش بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش برای بودن من عشق را نشانه بگیر و خط رد به تن هرچه استخاره بکش ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش! |
فکر مي کردم در آغوشش بگيرم بهتر است
بعدها ديدم در آغوشش بميرم بهتر است
گرم آغوشش شدم... دست و دلش لرزيد و گفت:
شايد از دستت دلم را پس بگيرم بهتر است
از قفس، هرکس رهايت مي کند، عاشق تر است
اين که من با آن که آزادم، اسيرم، بهتر است
عشق من ! اي کاش بودي... عشق من اي کاش بود...
زندگي،
اين طور اگر باشد،
بميرم بهتر است...
روی سنگ قبرم بنویسید: کبوتر شد و رفت...
زیر باران غزلی خواند، دلش تر شد و رفت...
چه تفاوت که چه خورده است؟
غم دل یا سم...
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت...
روز میلاد....
همان روز که عاشق شده بود...
مرگ با لحظه میلاد برابر شد و رفت...
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید...
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت...
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد...
آدمی ساده که یک روز کبوتر شد و رفت...
گفت با من می ماند اما نگفت تا کی؟
گفت که دوستم دارد اما نگفت چقدر؟
گفت که خیلی براش عزیزم اما نگفت چرا؟
گفت که برای عشقم جان می دهد اما نگفت چگونه؟
گفت که برای همیشه عاشقم می ماند اما نگفته بود که معنای عشق چیست؟
او می گفت و من نیز تنها به چشمانش نگاه می کردم شاید
این سکوت بهترین راه بود.
می گفت که بعد از تو زندگی را نمی خواهم و هیچگاه فراموشت نخواهم کرد.
مدتی گذشت احساس کردم فراموش شده ام و دیگر در قلبش جایی ندارم.
چند قطره اشک چند روزی دلتنگی و گهگاهی دلی نا امید و خسته از زندگی
سهم من از این جدایی بود.
گفت من میروم زیرا عشقی در این زمانه نیست و این ها همه یک قصه و افسانه
است اما نگفت که روزی روزگاری گفته بود با من می ماند و مرا خیلی دوست دارد.
گفت من می روم چون بین من و تو فاصله است که ما را هر لحظه از هم دور
می کند اما نگفت که روزی به من گفته بود که برایش عزیزم و حتی برای عشقم
جان می دهد.
هر چه گفته بود تنها یک ادعا بود یا شاید حرفایی که از ته دل نبود.
و این بود رسم عشق لعنت به قلب ساده ام بی خیال سر نوشت این دل ساده ام
با عشق نمی سازد بس که عشق با احساس دروغیش او را به بازی گرفته
دیگر عشق را باور ندارد.
نمی گویم فراموشت می کنم کسی که سالها قلبم را به بازی گرفت و رفت
را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
هیچ گاه کسی که قلب بی طاقت و عاشقم را شکست و لحظه های زندگی ام
را پر از غم وغصه کرد را فراموش نمی کنم.
خوبی های تو همه را از یاد می برم و مطمئن باش این دلی که آن را شکستی
و رفتی هیچ گاه نامهربانی هایت را فراموش نخواهد کرد
گفت با من می ماند اما نگفت تا کی؟
گفت که دوستم دارد اما نگفت چقدر؟
گفت که خیلی براش عزیزم اما نگفت چرا؟
گفت که برای عشقم جان می دهد اما نگفت چگونه؟
گفت که برای همیشه عاشقم می ماند اما نگفته بود که معنای عشق چیست؟
او می گفت و من نیز تنها به چشمانش نگاه می کردم شاید
این سکوت بهترین راه بود.
می گفت که بعد از تو زندگی را نمی خواهم و هیچگاه فراموشت نخواهم کرد.
مدتی گذشت احساس کردم فراموش شده ام و دیگر در قلبش جایی ندارم.
چند قطره اشک چند روزی دلتنگی و گهگاهی دلی نا امید و خسته از زندگی
سهم من از این جدایی بود.
گفت من میروم زیرا عشقی در این زمانه نیست و این ها همه یک قصه و افسانه
است اما نگفت که روزی روزگاری گفته بود با من می ماند و مرا خیلی دوست دارد.
گفت من می روم چون بین من و تو فاصله است که ما را هر لحظه از هم دور
می کند اما نگفت که روزی به من گفته بود که برایش عزیزم و حتی برای عشقم
جان می دهد.
هر چه گفته بود تنها یک ادعا بود یا شاید حرفایی که از ته دل نبود.
و این بود رسم عشق لعنت به قلب ساده ام بی خیال سر نوشت این دل ساده ام
با عشق نمی سازد بس که عشق با احساس دروغیش او را به بازی گرفته
دیگر عشق را باور ندارد.
نمی گویم فراموشت می کنم کسی که سالها قلبم را به بازی گرفت و رفت
را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
هیچ گاه کسی که قلب بی طاقت و عاشقم را شکست و لحظه های زندگی ام
را پر از غم وغصه کرد را فراموش نمی کنم.
خوبی های تو همه را از یاد می برم و مطمئن باش این دلی که آن را شکستی
و رفتی هیچ گاه نامهربانی هایت را فراموش نخواهد کرد
گفت با من می ماند اما نگفت تا کی؟
گفت که دوستم دارد اما نگفت چقدر؟
گفت که خیلی براش عزیزم اما نگفت چرا؟
گفت که برای عشقم جان می دهد اما نگفت چگونه؟
گفت که برای همیشه عاشقم می ماند اما نگفته بود که معنای عشق چیست؟
او می گفت و من نیز تنها به چشمانش نگاه می کردم شاید
این سکوت بهترین راه بود.
می گفت که بعد از تو زندگی را نمی خواهم و هیچگاه فراموشت نخواهم کرد.
مدتی گذشت احساس کردم فراموش شده ام و دیگر در قلبش جایی ندارم.
چند قطره اشک چند روزی دلتنگی و گهگاهی دلی نا امید و خسته از زندگی
سهم من از این جدایی بود.
گفت من میروم زیرا عشقی در این زمانه نیست و این ها همه یک قصه و افسانه
است اما نگفت که روزی روزگاری گفته بود با من می ماند و مرا خیلی دوست دارد.
گفت من می روم چون بین من و تو فاصله است که ما را هر لحظه از هم دور
می کند اما نگفت که روزی به من گفته بود که برایش عزیزم و حتی برای عشقم
جان می دهد.
هر چه گفته بود تنها یک ادعا بود یا شاید حرفایی که از ته دل نبود.
و این بود رسم عشق لعنت به قلب ساده ام بی خیال سر نوشت این دل ساده ام
با عشق نمی سازد بس که عشق با احساس دروغیش او را به بازی گرفته
دیگر عشق را باور ندارد.
نمی گویم فراموشت می کنم کسی که سالها قلبم را به بازی گرفت و رفت
را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
هیچ گاه کسی که قلب بی طاقت و عاشقم را شکست و لحظه های زندگی ام
را پر از غم وغصه کرد را فراموش نمی کنم.
خوبی های تو همه را از یاد می برم و مطمئن باش این دلی که آن را شکستی
و رفتی هیچ گاه نامهربانی هایت را فراموش نخواهد کرد
بارون داره میباره
دلم خیلی گرفته
بغض توی گلوم داره خفه ام میکنه
راستی
چرا اینطوریه
چرا هر وقت بارون میباره دلم میگیره
هر وقت بارون میباره دوست دارم توی یه خیابون خلوت باشم پر از درخت
یه خیابون خیلی بلند
راه برم و برای دلم بخونم
آروم آروم زمزمه کنم و اشک هام هم آروم آروم روی گونه ها سُر بخوره
انتهای خیابون برسی به دریا
لب ساحل بشینی و نم نم بارون بزنه
موج دریا با تمام قدرت سر به سنگهای ساحل بکوبه
بعد بشینی و به تنهایی خودت و دریا فکر کنی
کدوم یک از ما تنها تر هستش ؟؟؟؟؟؟
من تنها ترم یا دریا؟؟؟؟؟
من به دل غم زیاد دارم یا دریا؟؟؟؟؟
من صبورترم یا دریا؟؟؟؟؟
من عاشق ترم یا دریا؟؟؟؟؟
بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم
برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده
چه عاشقانه نگاهم می کردی و حرف می زدی
چرا رفتی از کنارم؟
تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای بی محبت
با چند خاطره ماندم
برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین باهم بودن تکرار شود
دلم بد جور برای تو برای حرف هایت تنگ
صدای خنده هایت تنگ شده
با آمدنت من را دوباره زنده کن
واحساس را دوباره در وجودم شعله ور کن
تا عاشقانه تر از همیشه از تو آن عشق پاکت بنویسم
چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودی
چطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟
چطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفته
زندگی می بخشه؟
چطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟
چطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟
ای تنهاترین ستاره زندگی من
پشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانم
تا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنی
...کاش امتداد لحضه ها تکرار با تو بودن است...
سخت است می نوش کسی دیگر بود...
شمع شب خاموش کس دیگر بود...
بایاد کسی که دوستش می داری ...
یک عمر در اغوش کسی دیگر بود...
سهم من از زندگی هیچ بود...
دل به هرکس خوش نمودم پوچ بود...
رنج غربت به تن خسته نشست...
دردتنهایی عمرم را شکست...
روزگارم برخلاف ارزوهایم گذشت.
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...
من خودم هستم و ...
تنهایی و یک حس غریب ...
که به صد عشق و هوس می ارزد.
اسمان ان شب کمی اشفته بود ماه غمگین بود و گویا خفته بود
سایه بود و خالی از مهتاب شب من اسیر غم در ان گرداب شب
دل ز نوش غم چو مستان گشته بود بغض من بشکست ان شب ناگهان
از صدای ساز بی وقت شبان
راز من بر هر کسی شد اشکار ان شب از بس بود این دل بی قرار
باز لیلی راه را گم کرده بود بهر هر مجنون تبسم کرده بود
باز باید عاشقی بی می شوم باز یک بازیجه دست نی شوم
سینه ام را وقف سوز نی کنم بهر این دل ناله و هی هی کنم
بخت بد دگر برایم رو شده پشت هم غم ها که تو در تو شده
عشق با او برگ پایانی نداشت خشک چشمم زره بارانی نداشت
این خراب اباد دل اباد بود کوه ویران برد با فرهاد بود
عشق بر هر کس سرایت کرده است از جدایی ها روایت کرده است
حاصلش تنها فقط رسوا شدن نا گهانی غرق در غم ها شدن
من ندانستم دو چشمم کور بود خواب و رویایی سراسر شور بود
در خیالی خام همچون حور بود اشنایم بود و لیکن دور بود
صورتم بهرش پر از چین گشته است یارم از کدامین گشته است
با خیالش صبح را شب میکنم شب به شب از دوریش تب میکنم
تب به من حال رهایی می دهد نوشداروی جدایی می دهد
رقص اشک واه بر چشم ترم رقص شبنم های تب بر پیکرم
از جدایی پاکوبی می کنند بهر این دل کار خوبی می کنند
سوز دل از اتشش فریاد شد سر نوشتم بدتر از فرهاد شد
باتوام فرهاد شیرینت چه شد ارزوی پاک دیدنت چه شد
باز کوه بیستون در انتظار مرگ شیرین حیله دشمن تبار
هان ای مجنون چرا اینگونه ای بر خیزید از خواب گران
باز مستی سردهید ای عاشقان در خیالم با که میگویم سخن
ای دل مجنون چه می خواهی زمن
لیلی و مجنون فقط افسانه بود اه مجنون این دل دیوانه بود
بعداز این بر او نیم عاشقتبار نیست با این بیستون ها هیچ کار
کاش میدانستم این را بیشتر هر که عشقش بیش دردش بیشتر
من قصه ی خزانم من رنگ زردزردم
من طرح یک سقوطم من رونوشت دردم
دنیا جهنم است ومن غرق رنج وغصه
با خاطرات زشتتم همیشه در نبردم
پاهای خسته دارم قلبی شکسته دارم
یخ بسته قلبم اری من سرد سرد سردم
راهی به خود ندارم درگیر غصه هستم
بخت سیاهم این است بیراهه در نوردم
عادت به قلب تنها با هستی ام سرشته
من نقش یک شکستن من مرد قصه گردم
عشق منو پس نزنی به قلب من دس نزنی
جایی که داره تو دلت به پای هوس نزنی
یاد منو گم نکنی نصیب مردم نکنی
مجنونتو تورو خدا سردرگم نکنی
منو نذاری بی خبر بیام بگن رفتی سفر
خدا نکنه بشنوم از عشق من کردی حذر
از تو دلت کنده نشم عاشق بازنده نشم
آبرو دارم پیش دل یه وقتی شرمنده نشم
اشک منو درنیاری رو عهدمون پا نذاری
حیثیت عشق منو برای چشمام نذاری
مهرمو از دل نگیری که از دل من نمیری
فقط برای دلخوشی بگو که بی من میری
قلم را روی کاغذ می گذارم...........برایت چند خطی می نگارم
به نام خالق وصل و جدایی...........به نام نامی پروردگــــــــارم
سلام ای نازنین بی وفایم...........سلامت هستی ای زیبا نگارم
اگر چه بینهایت دوری ازمن...........تو را تا بینهایت دوست دارم
نمی دانم کجا و در چه کاری...........نمی دانی کجا و در چه کارم
فقط امید وارم شاد باشی...........نه چون من که هزاران غصه دارم
اگر از حال من خواهی غمینم...........از آن روزی که رفتی بی قرارم
دگر خشکیده اشک دید گانم...........برای گریه اشکی هم ندارم
از آن روزی که رفتی تیره گشته...........تمام لحظه های روزگارم
لباس تیره بر تن می کنم چون...........برای مرگ عشقم سوگوارم
پس از تو روی لب لبخند مرده...........چو مجنون اسب ماتم را سوارم
تو را در خواب می بینم دمادم...........که با تو در کنار چشمه سارم
ولی از خواب برخیزم چو بی تو...........تصور می کنم بر تل خارم
برایت می نویسم تا بدانی...........حکایت های چشم اشکبارم
تمام اهل عالم را خبر کن...........که من دیوانه چشمان یارم
خبر کن تا همه حالم ببینند...........مگر سنگم که تاب غصه آرم
تو احوال مرا از قاصدک پرس...........که او آگه بود از حال زارم
پس از تو روزن نوری ندیدم...........میان دخمهء تاریک و تارم
غمت همچون طنابی گشته نیلو...........مرا آویخته بر چوب دارم
در آخر آرزویم شادی توست...........تو را دست خدایم می سپارم
چو می دانم نخوانی نامه ام را...........من آن را لای دفتر می گذارم
بمونه این نامه یه یادگار از من میون اون دستات
گذاشتی رفتی بدون من
رفتی گذشتی از من تنها
آتیش نشوندی به جون من
رفتی نشستی با همه و هرجا
بذار یه نامه بگه به تو
من دیگه رفتم که تورو نبینم
بمونه حسرت به دل تو
دیگه محاله پیش تو بشینم
حلالم کن ، بدون تو باید برم ، باید برم
حلالم کن ، خداحافظ از این لحظه باید برم
حلالم کن ، بدون تو باید برم ، باید برم
اگه بازم دوسم داری عشقمو تو دلت داری
میدونی غیر این دلم جایی نداری
من که بی تو نمیمونم میدونی که نمیتونم
کجا برم نمیدونم باید برم من
تقصیر من نیست به خدا ، من که نمیخوام به خدا
باید برم ، باید برم از اینجا