(بگو که دوستم داری)
چشمانش پر از اشک بود...به من نگاه کردو گفت:فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی،بگو که دوستت دارم..!
به چشمانش خیره شدم،قطره های اشک را از چشمانش زدودم...وبر لبانش بوسه ای زدم،اما...!
اما نگفتم که دوستش دارم!
روزی که به سوی او رفتم انقدر خوشال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر سینه ام فشرد و گفت:امروز بگو دوستم داری...!
دستهای سفید و بلندش را گرفتم
اما باز نگفتم که دوستش دارم...!
ماه ها گذشت در بستر بیماری افتاد!با چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم
به من گفت:بگو که دوستم داری میترسم که دیگه هیچ وقت این کلمه را از دهانت نشنوم...!
اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم....وقتی که آن روز به بالینش رفتم ، روی صورتش پارچه ای سفید بود........!وحشت زده و حیران شدم....!
باورم نمیشد...،پارچه را کنار زدم!تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم...
فریاد زدم :به خدا دوستت دارم اما............................